دهی کوچک از دهستان کشور بخش پاپی شهرستان خرم آباد واقع در 45 هزارگزی جنوب باختری ایستگاه راه آهن سپید دشت و 12 هزارگزی باختر ایستگاه کشور، دارای 36 تن سکنه. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
دهی کوچک از دهستان کشور بخش پاپی شهرستان خرم آباد واقع در 45 هزارگزی جنوب باختری ایستگاه راه آهن سپید دشت و 12 هزارگزی باختر ایستگاه کشور، دارای 36 تن سکنه. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
استخوان فیل، عاج، پیلس، بیلسته، کنایه از انگشت دست، کنایه از ساعد سفید مانند عاج، برای مثال چو بر روی ساعد نهد سر به خواب / سمن را ز پیلسته سازد ستون (عنصری - ۳۴۳)، وآن چون چنار قدّ چو چنبر شد / پرشوخ گشت دست چو پیلسته (ناصرخسرو - ۴۴۹)
استخوان فیل، عاج، پیلَس، بیلَسته، کنایه از انگشت دست، کنایه از ساعدِ سفیدِ مانندِ عاج، برای مِثال چو بر روی ساعد نهد سر به خواب / سمن را ز پیلسته سازد ستون (عنصری - ۳۴۳)، وآن چون چنار قدّ چو چنبر شد / پرشوخ گشت دست چو پیلسته (ناصرخسرو - ۴۴۹)
پیلیتزه. نام نهری به لهستان و ازجملۀ انهاری است که از طرف چپ بنهر ویستوله میریزد و آن در ایالت کیلتزه نزدیک قصبه ای موسوم بهمین نام سرچشمه گیرد و بطرف شمال شرقی جاری گردد و 240 هزار گز از مجرای آن صلاحیت سیر سفاین دارد. (قاموس الاعلام ترکی) نام شهرکی است در قضای اولکوز از ایالت کیلتزه در 63 هزارگزی شمال شرقی اولکوز. دارای دباغ خانه ها، و دستگاههای کرباس بافی و تجارت بسیار رایج. (قاموس الاعلام ترکی)
پیلیتزه. نام نهری به لهستان و ازجملۀ انهاری است که از طرف چپ بنهر ویستوله میریزد و آن در ایالت کیلتزه نزدیک قصبه ای موسوم بهمین نام سرچشمه گیرد و بطرف شمال شرقی جاری گردد و 240 هزار گز از مجرای آن صلاحیت سیر سفاین دارد. (قاموس الاعلام ترکی) نام شهرکی است در قضای اولکوز از ایالت کیلتزه در 63 هزارگزی شمال شرقی اولکوز. دارای دباغ خانه ها، و دستگاههای کرباس بافی و تجارت بسیار رایج. (قاموس الاعلام ترکی)
قومی قصیرالقامه که قدما تصور میکردند در بعض نواحی و از جمله در سرچشمه های نیل سکنی دارند، نژادی از سیاهان کوتاه بالا در کنگوی فرانسه. و نیز رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
قومی قصیرالقامه که قدما تصور میکردند در بعض نواحی و از جمله در سرچشمه های نیل سکنی دارند، نژادی از سیاهان کوتاه بالا در کنگوی فرانسه. و نیز رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
که فیل افکند. که فیل را تواند برتافتن از نیرومندی. که با پیل برآیدو او را پست کند از بس زورمندی و قدرت: شیربچه گر بزخم مور اجل رفت پیل فکن شیر مرغزار بماناد. خاقانی
که فیل افکند. که فیل را تواند برتافتن از نیرومندی. که با پیل برآیدو او را پست کند از بس زورمندی و قدرت: شیربچه گر بزخم مور اجل رفت پیل فکن شیر مرغزار بماناد. خاقانی
نهری در بولیویا (بولیوی) و تابع رود خانه پیلکومایو. و آن از قسمت جنوبی بولیویا سرچشمه گیرد و پس از طی مسافتی قریب به 800 هزار گز در خاک جمهوری آرژانتین به نهر پیلکومایو ریزد. (قاموس الاعلام ترکی)
نهری در بولیویا (بولیوی) و تابع رود خانه پیلکومایو. و آن از قسمت جنوبی بولیویا سرچشمه گیرد و پس از طی مسافتی قریب به 800 هزار گز در خاک جمهوری آرژانتین به نهر پیلکومایو ریزد. (قاموس الاعلام ترکی)
مرکّب از: پیل + استه مخفف استخوان. استخوان فیل. دندان فیل. عاج. حضن. ناب الفیل. پیل استخوان. عاج که استخوان دندان فیل باشد. (برهان، : یکی گنبد از آبنوس و ز عاج به پیکر ز پیلسته و شیر و ساج. فردوسی. همچون رطب اندام و چو روغنش سراپای همچون شبه زلفین و چو پیلسته اش آلست. عسجدی (از شعوری)، چو بر روی ساعد نهد سر به خواب سمن را ز پیلسته سازد ستون. عنصری. وآن چون چنارقد تو چنبر شد پر شوخ گشت دست چو پیلسته. ناصرخسرو. ، انگشت دست. (برهان)، انگشتان دست. اصابع: به پیلسته دیبای چین برشکست به ماسورۀ سیم بگرفت شست. اسدی. به پیلسته سنبل همی دسته کرد به در باز پیلسته را خسته کرد. اسدی. به فندق دو گلنار کرده فکار به دّر از دو پیلسته شویان نگار. اسدی. ، ساعد دست. (برهان)، صاحب آنندراج گوید: بمعنی ساعد و انگشت نیز آورده اند و بمعنی عاج، و اصل همین است، بواسطۀ سپیدی دست و ساعد خوبان را بدان تشبیه کرده اند. (آنندراج) ، رخساره و آنرا دیمرودیم نیز گویند. (شرفنامه)، رخ. روی. رخساره و روی را گویند. (برهان)
مُرَکَّب اَز: پیل + استه مخفف استخوان. استخوان فیل. دندان فیل. عاج. حَضَن. ناب الفیل. پیل استخوان. عاج که استخوان دندان فیل باشد. (برهان، : یکی گنبد از آبنوس و ز عاج به پیکر ز پیلسته و شیر و ساج. فردوسی. همچون رطب اندام و چو روغنْش سراپای همچون شبه زلفین و چو پیلسته اش آلست. عسجدی (از شعوری)، چو بر روی ساعد نهد سر به خواب سمن را ز پیلسته سازد ستون. عنصری. وآن چون چنارقد تو چنبر شد پر شوخ گشت دست چو پیلسته. ناصرخسرو. ، انگشت دست. (برهان)، انگشتان دست. اصابع: به پیلسته دیبای چین برشکست به ماسورۀ سیم بگرفت شست. اسدی. به پیلسته سنبل همی دسته کرد به دُر باز پیلسته را خسته کرد. اسدی. به فندق دو گلنار کرده فکار به دّر از دو پیلسته شویان نگار. اسدی. ، ساعد دست. (برهان)، صاحب آنندراج گوید: بمعنی ساعد و انگشت نیز آورده اند و بمعنی عاج، و اصل همین است، بواسطۀ سپیدی دست و ساعد خوبان را بدان تشبیه کرده اند. (آنندراج) ، رخساره و آنرا دیمرودیم نیز گویند. (شرفنامه)، رخ. روی. رخساره و روی را گویند. (برهان)
سیلویو. ادیب ایتالیائی. متولد در سالوس. وی مدت نه سال در زندان سپیل برگ بسربرد و در آنجا کتاب جانگداز ’حبس های من’ را نوشت. صاحب قاموس الاعلام ترکی گوید: پلیکو از ادبای مشهور ایتالیاست مولد 1789 میلادی و وفات 1854م. وی در شهر لیون علوم وقت را فراگرفت. در اوایل حال به معلمی زبان فرانسه اشتغال ورزید و سپس با جمعی از دوستان به قصد نشر افکار آزادی خواهی روزنامه ای تأسیس کرد و دولت اطریش آن را توقیف کرد. در همان اوقات چند تراژدی نیز بنوشت در سال 1820 میلادی هنگام ظهور حوادث و اختلال در ناپل و پیه من به تهمت دخالت در شورش و انقلاب توقیف و محکوم به اعدام شد ولی این مجازات به پانزده سال قایق رانی تبدیل گردید. او نه سال در اسپیلبرگ محبوس بود سپس رهائی یافت. وی زندانی شدن خود را بصورت داستانی بنگاشت و آن را به حبسیات من موسوم ساخت. در زندان چند تراژدی مأخوذ از تاریخ ایتالیا و چند منظومۀ دیگر بنوشت بعد از رهائی در کنج عزلت مشغول مطالعه شد. اکرم بک از ادبای معروف عثمانی اثر موسوم بزندانی شدن من را از ترجمه فرانسه بترکی ترجمه کرده است. (قاموس الاعلام ترکی). و نیز رجوع به پل لیکو شود
سیلویو. ادیب ایتالیائی. متولد در سالوس. وی مدت نه سال در زندان سپیل برگ بسربرد و در آنجا کتاب جانگداز ’حبس های من’ را نوشت. صاحب قاموس الاعلام ترکی گوید: پلیکو از ادبای مشهور ایتالیاست مولد 1789 میلادی و وفات 1854م. وی در شهر لیون علوم وقت را فراگرفت. در اوایل حال به معلمی زبان فرانسه اشتغال ورزید و سپس با جمعی از دوستان به قصد نشر افکار آزادی خواهی روزنامه ای تأسیس کرد و دولت اطریش آن را توقیف کرد. در همان اوقات چند تراژدی نیز بنوشت در سال 1820 میلادی هنگام ظهور حوادث و اختلال در ناپل و پیه مُن به تهمت دخالت در شورش و انقلاب توقیف و محکوم به اعدام شد ولی این مجازات به پانزده سال قایق رانی تبدیل گردید. او نه سال در اسپیلبرگ محبوس بود سپس رهائی یافت. وی زندانی شدن خود را بصورت داستانی بنگاشت و آن را به حبسیات من موسوم ساخت. در زندان چند تراژدی مأخوذ از تاریخ ایتالیا و چند منظومۀ دیگر بنوشت بعد از رهائی در کنج عزلت مشغول مطالعه شد. اکرم بک از ادبای معروف عثمانی اثر موسوم بزندانی شدن من را از ترجمه فرانسه بترکی ترجمه کرده است. (قاموس الاعلام ترکی). و نیز رجوع به پل لیکو شود
میل کشنده. کسی که میل در چشم کسی کشد. آنکه با کشیدن میل گداخته بینایی از چشم کسی بگیرد: میل کش چشم خیالات شو کندنه پای خرابات شو. نظامی. و رجوع به میل کشیدن شود
میل کشنده. کسی که میل در چشم کسی کشد. آنکه با کشیدن میل گداخته بینایی از چشم کسی بگیرد: میل کش چشم خیالات شو کندنِه ِ پای خرابات شو. نظامی. و رجوع به میل کشیدن شود
دهی است از دهستان دهشال بخش آستانه شهرستان لاهیجان. واقع در 18هزارگزی شمال خاوری آستانه و 6 هزارگزی دهشال. محلی جلگه و هوای آن معتدل و مرطوب و سکنۀ آن 1561 تن است. محصول عمده آن برنج، ابریشم و کنف و شغل اهالی زراعت و صید مرغابی از استخر است. یک بقعۀ قدیمی در آنجا است. دو قریۀ کوچک لوق گیلده و سلیم چاه در آمار جزء گیلده منظور شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی است از دهستان دهشال بخش آستانه شهرستان لاهیجان. واقع در 18هزارگزی شمال خاوری آستانه و 6 هزارگزی دهشال. محلی جلگه و هوای آن معتدل و مرطوب و سکنۀ آن 1561 تن است. محصول عمده آن برنج، ابریشم و کنف و شغل اهالی زراعت و صید مرغابی از استخر است. یک بقعۀ قدیمی در آنجا است. دو قریۀ کوچک لوق گیلده و سلیم چاه در آمار جزء گیلده منظور شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
آنک دلی مانند پیل دارد شجاع دلیر: ملک پیل دال پیلتن پیل نشین بو سعیدبن ابوالقاسم بن ناصردین... (منوچهری) توضیح در دیوان (منوچهری) شید دل آمده (بجای: پیل دل)
آنک دلی مانند پیل دارد شجاع دلیر: ملک پیل دال پیلتن پیل نشین بو سعیدبن ابوالقاسم بن ناصردین... (منوچهری) توضیح در دیوان (منوچهری) شید دل آمده (بجای: پیل دل)
استخوان فیل دندان فیل عاج: وان چون چنار قد تو چنبر شد پر شوخ گشت دست چو پیلسته. (ناصرخسرو)، انگشت دست اصبع: به پیلسته سنبل همی دسته کرد بدر باز پیلسته را خسته کرد. (اسدی) (یعنی: زن از مرگ شوی با دست گیسوان بکند و با دندان دست بگزید)، ساعد (دست)، رخ روی رخساره
استخوان فیل دندان فیل عاج: وان چون چنار قد تو چنبر شد پر شوخ گشت دست چو پیلسته. (ناصرخسرو)، انگشت دست اصبع: به پیلسته سنبل همی دسته کرد بدر باز پیلسته را خسته کرد. (اسدی) (یعنی: زن از مرگ شوی با دست گیسوان بکند و با دندان دست بگزید)، ساعد (دست)، رخ روی رخساره